دزد هم دزدهای قدیم

خبریافت/وقتی این روزها صفحه‌های حوادث روزنامه‌ها را ورق می‌زنم و می‌بینم سارقان برای رسیدن به مقصود به هر روشی متوسل می‌شوند حتی کشتن انسان‌ها، یاد حرف قدیمی‌ها؛ یعنی پدربزرگ و مادربزرگ‌ها می‌افتم که می‌گفتند هر چیزی قدیمی‌اش بهتر است از دوست گرفته تا آداب و رسوم و سنت‌ها، خانه‌ها و همسایه‌ها.

 ایرنا معصومه نیکنام

راست می‌گفتند هر چیزی قدیمی‌اش بهتر است؛ حتی سارقان، چون شرافت داشتند و این شرافت مانع از آن می‌شد که به هر قیمتی دست به هر جرمی و جنایتی بزنند. وای از آن روزی که شرافت و انسانیت رنگ ببازد و به سخره گرفته شود که اگر این شود صفحه‌های حوادث پر خواهد شد از اتفاقاتی که باورشان سخت است. دزدیدن لپ‌تاپ دانشجوی نخبه، کتک زدن پیرزن برای قاپید گردنبند یا قاپیدن گوشی پدر جوان تا سر حد مرگ در حالی که کودکش چشم انتظار اوست.

یادم هست که کودکی ۶ ساله بودم و سر شیطنت و لجبازی‌های کودکانه، دست برادر بزرگترم را رها کردم و برای خرید بستنی از کوچه‌پس‌کوچه‌های قدیمی یکی از محلات جنوب تهران به مغازه قنادی قدیمی محله‌مان رفتم تا یک بستنی یخی بخرم.

گوشواره طلایی گُلی شکلی با نگین‌های فیروزه‌ای در گوش‌هایم خودنمایی می‌کرد. پسر جوانی که لباس سربازی پوشیده بود، به من نزدیک شد و با زبان کودکانه با من گفت‌وگو کرد؛ آن روزها هم خبری از آموزش مهارت زندگی و «نه» گفتن‌های امروزی نبود.
برایم بستی دوقلوی یخی خرید و در خیابان‌های خلوت در روزهایی که بحث دزدی کودکان و فروش کلیه‌های آن‌ها داغ بود، گوشواره‌های کوچکم را که پدرم با حقوق کارمندی خریده بود، درآورد و به گریه‌های کودکانه‌ام اهمیتی نداد. او گوشواره‌هایم را که مادرم با نخ بسته بود به سختی درآورد به‌طوری که گوش‌هایم زخم شد؛ می‌گفت گریه نکن، کاری ندارم، فقط می‌خواهم گوشواره‌هایت را درآورم. به هر سختی بود گوشواره‌هایم را درآورد در حالی که به پهنای صورت گریه می‌کردم و مادرم را می‌خواستم.

زمستان بود و هوا تاریک؛ در دل تاریکیِ شب همان سارق من را رها نکرد دستم را محکم گرفت و با صدای بلند فریاد زد: گریه نکن، بگو خانه‌تان کجاست؟ با ترس‌ولرز آدرس را به او دادم و با هم راهی خانه شدیم. سر کوچه ایستاد و گفت بدو برو زنگ خانه را بزن؛ من هم دویدم و زنگ خانه را که زدم، پدر و مادرم، برادر و خواهر و حتی همسایه‌ها بیرون آمدند با انگشت اشاره، سر کوچه را به آن‌ها نشان دادم؛ او وقتی این جمعیت را دید و از سوی دیگر خیالش راحت شد که آن‌ها خانواده‌ام هستند پا به فرار گذاشت.

در همان لحظات سخت و دلهره‌آور، مادرم من را سخت در آغوش کشید؛ فریادهای بی‌امانش همه را به کوچه کشانده بود به سجده افتاد و مدام تکرار می‌کرد، خدایا شکرت، خدایا شکرت… در همان هیاهو با فریاد گفتم آن آقا گوشواره‌ام را درآورد. همه می‌گفتند، مهم نیست؛ خداروشکر که سالمی. هنوز هم که سی و اندی سال از آن روزها می‌گذرد، مادرم که یاد آن شب سرد زمستانی می‌افتد برای آن جوانِ سارق، آن مجرم دعا می‌کند و می‌گوید گوشواره‌ها حلالت!

با گذشت زمان حالا آن کودک ۶ ساله، مادر یک دختر ۶ ساله است؛ مادری نگران همچون مادرش. نگران از اینکه آیا در عصر بچه‌های ما نیز چنین سارقانی پیدا می‌شوند که به کودکی کودکانمان رحم کنند؟ آیا هنوز مجرمانی پیدا می‌شوند که حداقل انسانیت را نخورده و شرافت را قی نکرده باشند؟

آن‌ها را نمی‌دانم اما خوب می‌دانم که آموزش و مهارت‌های زندگی در دنیای کنونی، بزرگ و کوچک نمی‌شناسد، همان‌طور که به کودکان خود مهارت «نه» گفتن را می‌آموزیم، اینکه از دست غریبه‌ها خوراکی نگیرند، در جاهای شلوغ دست پدرومادر را رها نکنند و زیورآلات حتی بدل به دست و پای آن‌ها آویزان نکنیم و هزاران آموزش دیگر، باید بزرگترها هم بدانند فضای مجازی حریم امن و شخصی و خانه آنها نیست که همه چیز خود و عزیزان‌شان را به نمایش بگذارند. باید بپذیرند در معرض خطرند. باید بدانند که زیورآلات و گوشی‌های همراه گران و آنچنانی و هر آنچه برای آنها قیمتی است، باید از دید شیادان پنهان بماند.

هر چند حافظان امنیت باید با قدرت بیشتری ورود کنند تا هیچ مجرمی جرات فکرکردن به جرم را نداشته باشد اما یادمان نرود که قدیمی‌ها هم خوب می‌گفتند؛ مال خودت را محکم نگهدار و همسایه‌ات را دزد نکن. بیایید برای امنیت خود و عزیزانمان چه در فضای مجازی و واقعی بیشتر بیاموزیم، بدانیم و عمل کنیم.